بهگزارش «ایام»، متن پیشرو برگرفته از کتاب «کافی؛ واعظ شهیر» دربارۀ زندگانی و خدمات حجت الاسلام احمد کافی از خطبای شهیر کشور است که خدمات ارزندهای را در طول زندگانی پربرکتش به یادگار گذاشته است. متن کامل این نوشتار را که در شماره دوم نشریۀ خراسان فرهنگی منتشر شده، در ادامه میخوانید:
اول خرداد سال ۱۳۱۵ بود که خداوند به میرزا محمد و زهرا خانم فرزند دومشان را هدیه کرد. اسمش را گذاشتند احمد، هم اسم پدربزرگ، از علمای معروف یزد که برای زیارت آمده بود مشهد و همانجا ماندگار شده بود. شش ساله بود که وارد دبستان ایمانی مشهد شد. مدیرش حاج سید حسن مؤمنزاده بود. همزمان دروس اسلامی را پیش پدر بزرگش میخواند. وارد مدرسه علمیه نواب که شد دوازده ساله بود.
****
بچه سال بود. با عبا و عرق چین وارد مدرسه میشد. چند روزی بود که میدیدمش. یک روز، یکی از استادانمان جلوی او را گرفت و دستی به سرش کشید.
-آقا پسر، طلبهای؟
-بله آقا
-احسنت. درس بخوان پسرم تا یکی از خدمتگزاران دین بشوی.
بعدها میگفت: همین تشویقها باعث شد در نوکری دین ثابت قدم شوم. چند هفتهای میشد که به جلسات آیت الله میرزا احمد میرفتم. همیشه خودش صحبت میکرد. اصلاً سابقه نداشت، سابقه نداشت طلبهای به این کوچکی را بفرستد منبر!
با خودم گفتم: جایی که علما جمعاند، میرزا نباید او را میفرستاد. در همین فکر بودم که سخنرانیاش شروع شد.
میخکوب شده بودم پای منبرش. صدای کسی درنمیآمد. منبرش که تمام شد همه نشویقش کردند. حتی علمایی که آنجا بودند. بعدها فهمیدم همانی است که در حرم دعای کمیل میخواند. بهش میگفتند شیخ احمد.
****
هنوز ریش و سبیلی در نیاورده بود. اما مجلسش از وعاظ قدیمی، شلوغتر بود. فرفی نمیکرد، پیر و جوان عاشق منبرهایش بودند. آنقدر ساده و صمیمی حرف میزد که همه حرفش را میفهمیدند. یک حدیث را چنان با داستان و شعر و… در هم میآمیخت که هیچ وقت از خاطر پاک نمیشد.
****
شده بود همراه و مرید پدربزرگ. سال ۳۳ همراه میرزا احمد رفت حوزه نجف. در مدرسه آیتالله سید محمد کاظم یزدی پنج سالی را نشست پای درس استادانی که هرکدامشان دریای معرفت بودند. سید ابوالقاسم خویی، سید محسن حکیم، سید محمود شاهرودی، حسین راستی کاشانی و شهید سید اسدالله مدنی.
****
پنجشنبه هر هفته طلبهها و علمای نجف پیاده راه میافتادند سمت کربلا. میخواستند شب جمعه کنار حرم امام حسین(ع) باشند. در مسیر نخلستان، هر جا که استراحت میکردند، یک نفر با صدای گرمش آنها را میبرد کربلا. غلغلهای به پا میکرد شیخ احمد.
****
آیت الله مدنی گفته بود برای وعظ و تبلیغ برود مشهد. سال ۳۸ بود که نجف را ترک کرد و عازم مشهد شد. بعد از ابنکه با صبیّه بزرگ آیت الله سید حسین موسوی خراسانی(شاهرودی) ازدواج کرد، رفت قم.
****
ساواک گزارش داده بود که «روز سه شنبه، ۹:۳۰ صبح در منزل آقای قمی مجلس روضه برقرار بود. شیخ احمد کافی منبر رفت. در بین توهین به دولت و وزرا و تعریف از علما اظهار نمود: «بنده ماه رمضان در تهران منبر میرفتم. یک روز به من خبر دادند که چند نفر میخواهند تو را از منبر پایین بیاورند. بنده گفتم فخر میکنم که همیشه با صلوات منبر میروم، یک مرتبه هم با صلوات از منبر پایین بیایم! آدم خودش را در زندان هارون صفتان بیندازد بهتر از این است که فردای قیامت خجل باشد. ائمه هدی همیشه گرفتار بودند…». اما شیخ احمد کسی نبود که بخواهد از این گزارشها بترسد. این را از جملهای که بعد حمله رژیم به فیضیه گفت، میشد فهمید. آنجا که به شاه گفته بود تو چرا اختیار خودت را به اجنبی دادهای؟»
****
سال ۴۲ در مسجد گوهرشاد سخنرانی پرشوری کرد. به واردات مشروبات الکلی و دایر کردن مراکز فساد در یکی از شهرها اعتراض کرد. آخر سخنرانی هم آیت الله میلانی را دعا و دشمنانش را نفرین کرد. ساواک که به دنبال فرصت بود، تصمیم گرفت کافی و عده دیگری را بفرستد سربازی. کافی خبردار شد و در شاهرود مخفی شد. اما در پی مکاتب با فرزند آیت الله میلانی مخفیگاهش لو رفت. ساواک که گرفتنش در فرمش نوشت: شیخ احمد کافی، میزان تحصیلات خارج فقه و اصول. خودشان هم مانده بودند با تحصیلاتش چه کار کنند! مجبور شدند آزادش کنند.
*****
دعای ندبه و کمیل هر هفته خانه یکی برگزار میشد. اما حالا خانه خودش شده بود کانون جلسات. همه جور آدم میآمدند پای صحبتهایش. جلساتش آنقدر شلوغ میشد که جای سوزن انداختن نبود. به دلیل کمبود جا و اهداف فرهنگی که دنبال میکرد در صدد ایجاد مرکزی برآمد که مهمترین یادگار شیخ احمد کافی است؛ یعنی اولین مهدیه تهران که در سال ۴۷ تأسیس شد. خیلی همت میخواست یک زمین ۴۰۰۰ متری را با کمک مردم برپا کنی. کاری که حتی تصورش هم برای خیلیها محال بود!
****
صبحهای جمعه خیابان امیریه غلغله بود. مردم از شهرستانها هم خودشان را میرساندند برای دعا. بعضیها حتی از نصف شب میآمدند تا جا بگیرند. آنقدر کلامش گیرا بود که همه جور آدم پای منبرش پیدا میشد. یک جا بند نمیشد. پیش میآمد، بساط دعا را جای دیگر هم پهن میکرد.
یک بارش را ساواک اینطور گزارش میدهد. «ساعت ۱۶، با ده دستگاه اتوبوس، دو وانت میوه و شیرینی و یک دستگاه بلندگو به بیمارستان شاهآباد رفتند. در محوطه بیمارستان دعای سمات خواندند و پس از عبادت بیماران، در ساعت ۱۸:۳۰ آنجا را ترک کردند».
****
همهاش هم دعا و سخنرانی نبود. کمک به خانوادههای بیبضاعت، لوله کشی آب در منطقه فقیر نشین تهران، تأسیس داروخانه، جلوگیری از فروش پپسی کولا، تأسیس بانک اسلامی و صندوق انصار المهدیه، راه انداختن جشنهای مذهبی، توسعه مسجد جمکران قم، تأسیس درمانگاه «خاتم الأنبیاء» در مشهد، ساخت چندین حمام، مدرسه و حوزه علمیه در دوره تبعید به ایلام، توبه دادن سیصد و پنجاه زن بدکاره و شوهر دادنشان، ساخت هفتاد و دو مهدیه در سطح کشور با کمک مردم آن مناطق و خدمات بسیار دیگر.
****
مانده بود این را چه کارش کند. مغازه عرق فروشی یک ارمنی، با فاصله ده متری از مهدیه!
یکی را فرستاد تا ته توی ماجرا را در بیاورد. حالا آمده بود گزارش بدهد.
-حاج آقا این پیرمرد میفرستد دنبال جوانهای مردم. بعد مجانی به هر کدامشان یک ساندویچ کباب
میدهد و کنارش هم یک لیوان آب جو میریزد.
حالا فهمیده بود چرا جوانها جلوی مغازهاش جمع میشوند. دعوتش کرد خانهاش.
– سه تا پیشنهاد دارم. یک ده هزار تومان از پول آخوندیام را قربه الی الله به تو میدهم، در عوض شغلت را عوض کن. دو: مغازهات را به من بفروش. سه: در مغازهات را ببند.
با طرف مقابلش سر سختتر از این حرفها بود، نه تغییر شغل میداد و نه مغازه را میفروخت. جلوی شیخ احمد ایستاده بود که؛ «تو چطوری میخواهی مغازه من را ببندی؟»
– تو با کسی حرف میزنی که چیزکی از قانون میداند.
+ چطور؟
– چند سالی است که طبق قانون، پیاله فروشی ممنوع است و جریمه دارد. به یکی از بچهها پول میدهم اینجا بایستد تا شراب ریختی توی پیاله، تلفن کند کلانتری و جریمهات کنند. اگر جریمه نکردند به مقام بالاتر شکایت میکنم. این قدر پیگیری میکنم تا در مغازهات را ببندم.
کم کم داشت حساب کار میآمد دستش. اما این پایان صحبتهای شیخ احمد نبود.
– من یک آخوند پاشنه گیوه بالا کشیدهام. به قیافهام نگاه نکن که شُل و وِلم! در کارهای دینی عجیب قرصم.
با همین پیگیریهایش بود که درِ عرق فروشیهای زیادی را تخته کرد. جالبیاش آنجا بود که یازده باب از آنها را هم کتابفروشی کرد.
****
آوازههای سخنرانیهایش در کل کشور پیچیده بود. شهرهای مختلف برای دعوت شیخ احمد با هم رقابت میکردند. بیشتر از صد شهر میزبانش بودند. شهرتش از مرزهای ایران هم گذشته بود. دیدارش با امام موسی صدر در لبنان، از خاطات فراموش نشدنیاش بود.
****
در یک روز گاهی هشت منبر میرفت. یک روز ساعت سه نیمه شب، میدان آزادی دیدمش.
– کجا بودی؟
– کرمانشاه. دعای ندبه را که در مهدیه بخوانم، دوباره بر میگردم کرمانشاه.
****
مثل خیلیها عادت به سکوت و مدارا نداشت. در سخنرانیهایش موضوعات اجتماعی- سیاسی را مطرح میکرد و موضع میگرفت. از حمله به اسرائیل و اعتراض به جشنهای ۲۵۰۰ ساله تا اعتراض به مفاسد اجتماعی. آن زمان که خیلیها میترسیدند از امام(ره) حمایت کنند، او با صدای بلند حمایتش را بیان میکرد.
***
– آن مرجع عالیقدر شیعه، حضرت آیت الله خمینی… یکباره صدای صلوات فضای مجلس را پر کرد. دوباره ادامه داد:
– از گوشه نجف ناله میکند و کسی نالهاش را نمیشود…
حالا هق هق گریه بود که از گوشه، گوشه مجلس شنیده میشد.
****
رفته بود مسجد اعظم قم برای سخنرانی مسجد پر شده بود. حتی داخل صحنها هم جای نشستن نبود. فرصت خوبی پیدا کرده بود وسط دعای ندبه.
– خدایا، مراجع تقلید شیعه، خصوصاً مرجع تقلید شیعیان در کنار حرم امیرمؤمنان در نجف اشرف را از خطرات حفظ بفرما۔
«آمین» مردم در مسجد اعظم طنینانداز شد.
****
سیام تیر ۵۷. نماز صبحش را در مسجد شیروان خواند. سی کیلومتری از قوچان فاصله نگرفته بود که با ماشینش تصادف کرد. مسافرتی که میگفتند با فشار ساواک بوده، برگشت نداشت. شیخ احمد، آسمانی شده بود.
****
على توپریز خبرنگار روزنامه خراسان میگوید: «آن وقتها من خبرنگار حوادث بودم. تازه نامه معروف احمد رشیدی در روزنامه اطلاعات چاپ شده و باعث خیزش روحانیون در قم و واکنش رژیم و کشتار مردم شده بود و جَو کشور ملتهب بود، اما هنوز تظاهرات بهصورت جدی مطرح نبود. یک شب در روزنامه بودم که خبر تصادف مرحوم احمد کافی به دستم رسید. جَو طوری بود که بسیاری حدس میزدند تصادف ساختگی بوده و او را شهید کردهاند. خبرش را چاپ کردیم و فردای آن روز همه مردم شهر از قضیه با خبر شدند و منتظر ورود پیکر آن مرحوم بودند.
چون حادثه در جاده شمال به مشهد که آن وقتها به آن خط کناره میگفتند پیش آمده بود، پیکر آن مرحوم را از سمت جاده قوچان آوردند. از میدان فردوسی تابوت را از خودرو بیرون آوردند و مردم سر و سینه زنان دنبال تابوت به راه افتادند. با هر قدمی که تابوت به جلو حمل میشد، تعداد تشییعکنندگان افزایش مییافت. نزدیکیهای دروازه قوچان جمعیت بسیار انبوهی دنبال جنازه بود و کم کم الله اکبرها به شعارهای تند انقلابی تبدیل شد».
مراسم تشییع جنازه، تبدیل شد به تظاهرات علیه رژیم. پیکر مرحوم احمد کافی را در حرم مطهر طواف دادند و آیت الله سید عبدالله شیرازی نماز میّت را خواند. خبر تظاهرات که رسید تهران، دستور دادند پیکر را زود منتقل کنند پزشکی قانونی تهران.
ترس از برگرداندن پیکر به مشهد و تظاهرات دوباره از یک سو و احتمال ناآرامی در تهران از دیگر سو، رژیم را به تکاپو انداخت. دوم مرداد ۵۷ پیکر شیخ احمد، مخفیانه و بدون تشریفات در ساعت یک بامداد در خواجه ربیع مشهد به خاک سپرده شد. فقط به خانوادهاش اجازه دادند پیکر وی را به مهدیه ببرند و مراسم کوچکی برگزار کنند. حالا نوار مرحوم کافی دست به دست در قم، مشهد، تهران و شهرهای دیگر میچرخید.
– جنازه مرا از مهدیه تشییع کنید و هر کجا که میخواهید به خاک بسپارید. یک نوار دعای ندبه هم در کنار جنازهام بگذارید.
منابع: واعظ شهیر(کافی به روایت اسناد ساواک)
دیدگاهتان را بنویسید