به گزارش «ایام»، متن پیشرو گزیدهای از خاطرات ابولفضل ناهیدیان؛ از دانشجوی مقیم آمریکا در سال ۱۳۵۸ میباشد. به مناسبت فرارسیدن یومالله ۱۳ آبان، این گفتوگو از نظرتان میگذرد:

همه چیز به خاطر اختلاف حدوداً یازده ساعته بین تهران و نیویورک بود. دانشجویان ایرانی که مقیم نیویورک بودیم در اعتراض به پذیرش شاه از طرف آمریکا، می خواستیم کاری بکنیم. چهارم نوامبر خودمان را به نیویورک رساندیم. اما روحمان هم خبر نداشت چند ساعت قبل که ما خواب بودیم، در ایران چه خبر شده. اول تصمیم داشتیم چند ساعتی بریزیم توی یک ساختمان، با اسپری در و دیوارش را از شعار پر کنیم؛ ولی چند تا از بچه ها نظرشان چیز دیگری بود؛ می گفتند بدون تق و توق، کسی حرفمان را گوش نمی دهد، باید با کوکتل مولوتف جایی را بفرستیم رو هوا، آن وقت شاید کسی صدایمان را بشنود؛ اما تصمیم نهایی چیز دیگری شد.
وسایلی که لازم داشتیم را تهیه کردیم و جدا جدا سوار کشتی شدیم تا کسی بهشان شک نکند. شب به نیویورک رسیدیم. برای خواب به مسجد شهر رفتیم و صبح زود راه افتادیم به سمت مجسمه آزادی. ۱۰ تا از خواهرها بودند و ۷ تا برادرها. با دوربین و کوله خودمان را به شکل توریست ها جا زدیم و رفتیم توی صف و بلیط خریدیم و از پله های مجسمه رفتیم بالا. همه چیز به خوبی پیش میرفت. چون پله ها یک طرفه بود و از سمت دیگر خارج میشدند، خواهرها قرار بود توی طبقه دهم مانع آمدن مردم به بالا بشوند و خودشان را زنجیر کنند و پسرها توی طبقه آخر. اما ظاهرا نتوانستند مانع مردم بشوند؛ برای همین چند تا از برادرها توی طبقات بالاتر جنگ زرگری راه انداختند و بقیه هم با زنجیر به این مجسمه برنزی میکوبیدیم که صدای وحشتانکی ایجاد میکرد. مردم که پایین تر بودند حسابی ترسیدند و فکر کردند دعوا شده و جرات نکردند بالا بیایند. طبقه بالا، چند تا از بچه ها یکی از پنجره های برج را با دیلمی که آورده بودیم باز کردند. سعی میکردیم به مجسمه خسارت نزنیم. پارچه نوشته هایی که از قبل آماده کرده بودیم را از پنجره تاج آویزان کردیم و تکانش دادیم تا رسید به سینه مجسمه. پارچه یک تکه بود و رویش با خطی درشت نوشته شده بود: شاه را محاکمه کنید. همه نیویورک دیگر میتوانستند پارچه را ببینند. نفس راحتی کشیدیم. با سیم هایی که آورده بودیم پارچه را محکم کردیم. هنوز کار تمام نشده بود؛ رفتیم سراغ قفل و زنجیرها. خودمان را به مجسمه زنجیر کردیم و کلیدها را هم انداختیم توی دریا تا چند ساعتی باز کردنش طول بکشد و فرصت برای رسیدن خبرنگارها باشد.
کم کم سر و کله ی پلیس و خبرنگار ها پیدا شد. به هدفمان رسیده بودیم. من به عنوان مسئول گروه پایین رفتم و به پلیس گفتم که قصد کار خطرناکی نداریم و فقط می خواستیم پیاممان به دنیا برسد. حالا هم می توانید ما را دستگیر کنید.
یکی یکی ما را از برج پایین آوردند و با دست بسته توی اتاقی نگه داشتند. وقت نماز داشت می گذشت هر چه صدا زدیم دستمان را باز کنند نماز بخوانیم، اعتنایی نکردند. با همان دستان بسته نماز دسته جمعی خواندیم.
شب که شد کشتی کوچکی آوردند نزدیک مجسمه و گفتند سوار شوید. همه نشستیم و ماموران با مسلسل هایشان ما را احاطه کردند. نزدیک ساحل که شدیم تعداد زیادی نور افکن به طرف کشتی میتابید. پلیس میخواست منحرفمان کند گفت: چیزی نیست اینها فقط چراغ است. کمی که نزدیک تر شدیم و دقت کردیم دیدم صدای الله اکبر از طرف ساحل می آید. نگو برادران مسلمان مان که اخبار را دیده بودند. آمد بودند طرف مجسمه آزادی تا ببینند چه اتفاقی برایمان افتاده. تعدادشان هم زیاد بود. تا متوجه موضوع شدیم ما هم با صدای بلند فریاد زدیم الله اکبر، خمینی رهبر.
ما را بردند زندان نیویورک و هر کدام را به انفرادی فرستادند. نزدیک ۲۴ ساعت از این اتفاقات میگذشت و غذایی به مان نداده بودند. مرتب بازجویی میشدیم و تحت فشار بودیم. یک جایی که همه مان را برای بازجویی جمع کرده بودند یکی از مامورها از راه رسید و خیلی فحشهایی رکیکی به ما داد. همان طورکه فحش میداد گفت امروز صبح سفارت ما در ایران اشغال شده است. همانجا انگار قند توی دلمان آب شد. خیلی ذوق زده شدیم. با این که اثبات بی گناهی برای ما سختتر شد. ولی فهمیدیم مسیری که رفتیم درست بوده. چند روز بعد هم رهبر عزیزمان در پیامی کار ما را تاییدکردند و تسخیر سفارت آمریکا و گرفتن مجسمه آزادی را انقلاب دوم خواندند.
تنظیم: اسماء مرتضایی راد
دیدگاهتان را بنویسید